خبرگزاری مهر – مجله مهر: بخش اول گفتوگو با سید مجید قریشی، روزهای سخت جنگ را مرور کردیم؛ روزهایی پر از ترس و امید، از خودگذشتگی و لحظههایی که نفسها در سکوت حبس میشد. حالا در این قسمت به سراغ خاطرات عملیات کربلای چهار و روزهای پس از جنگ میرویم. سیدمجید قریشی از روزهایی میگوید که مردان بیادعا با شجاعت و دلیری، تاریخ ایران را رقم زدند.
صدای او، پر از خاطراتی آغشته به درد و امید، ترس و شجاعت، عشق به زندگی و وفاداری به دوستان است. با روایت او میفهمیم چگونه انسانها در مقابل مرگ و زندگی ایستادند و چگونه خاطراتشان هنوز چراغ راه ما است؛ چراغی که از دل روزهای سخت میتابد و به ما یادآوری میکند، ایستادگی و از خودگذشتگی، داستانهایی هستند که هیچگاه فراموش نمیشوند.
نیم نگاهی به سوالات انداختم و پرسیدم: «از سختترین لحظهای که در جنگ تجربه کردید برایمان بگویید»؛ نفسی کشید و از عملیاتی گفت که نامش در گوش ما به عملیات فریب معروف است؛ عملیاتی که به گفته او فریب نبود؛ بلکه همانند صحنهای بود تا بهترین بندگان، از بهترینها جدا شوند و در قراری حاضر گردند که قرار بندگان برگزیده خداوند است.
سختترین صحنه جنگ
قریشی ابروانش را در هم کشید و لحظهای درنگ کرد و با صدایی که حزن مهمانش بود ادامه داد: «سختترین صحنهای که در طول جنگ تجربه کردیم، عملیات کربلای چهار بود. ما جزو گردانهای عملکننده غواص بودیم. یک هفته قبل از عملیات، گردانهای عملکننده باید به خط مقدم میرفتند؛ شبی که داشتیم به خط میرفتیم، فقط گردان ما نبود؛ لشکرهای دیگر هم در حرکت بودند.
هواپیما جنگی دو بار منور انداخت، برخلاف منورهای توپ و تانک که کوتاهمدت هستند، منورهایی که از هواپیما جنگی بودند، مدت طولانیای روشن میماند و همه جا را مثل خورشید روشن میکرد. وقتی نور منورها را دیدیم، همانجا بود که فهمیدیم دشمن دقیقاً میداند عملیات کجا انجام میشود. وقتی وارد خط شدیم، دیدیم تیرها از بالای سرمان میآمدند و جلوی ما میخوردند، بهطوری که حتی نمیتوانستیم بفهمیم کجا و چطور تیرها میآیند.
در وسط روز، بلندگوهای بعثیها به صدا درآمد: «ای بسیجیها! به حرف آخوندها و پاسدارها گوش ندهید! ما میدانیم از این منطقه میخواهید عملیات کنید، حالا آهنگ گوش کنید!» حتی یک آهنگ پخش کردند تا روحیهمان را تضعیف کنند.
وقتی شب برای انجام عملیات حرکت کردیم، موفقیتآمیز نبود. باید مسافت هزار و هشتصد متری را سینهخیز طی میکردیم، در منطقهای که کاملاً مینگذاری شده بود و قبلاً چند نفر از بچهها شهید شده بودند. منطقه پر از آب و باتلاق بود و مشخص نبود کدام مسیر فاقد مین است که بتوانیم از آن مسیر حرکت کنیم.
تعدادی از پیکرهای شهدا در خط باقی ماند؛ ما خودمان چند نفر از بچهها را برداشتیم و عقب بردیم. عملیات از ده صبح تا دو و نیم بعدازظهر ادامه داشت و در نهایت، فقط دو گردان توانستند خطها را بشکنند و وارد شوند. بقیه مجبور شدند عقبنشینی کنند. خیلی زمان ناراحتکنندهای بود، چرا که از زمین و زمان آتش میبارید. هیچ جانپناهی برای بچهها نبود.
البته بعداً خوشحالی ما این شد که این شکست را در کربلای پنج جبران کردیم. یعنی دوباره از همان منطقهای که لشکر فجر در کربلای چهار عمل کرده بود، عملیات آغاز شد. البته فاصلهها و سختیها متفاوت بود، اما این بار موفقیت بیشتری حاصل شد. به یاد دارم که امام گفته بودند (هر کس میخواهد بماند، بماند؛ هر کس نمیخواهد، برگردد.) با این حال، بیشتر بچهها ایستادند و ماندند. همه میدانستند که این مسیر، مسیر مجاهدت و فداکاری است. ما میدانستیم که موفقیت ما فقط کار فرد و یا گروه نیست؛ کار خداست. این وجود ایمان بود که باعث میشد بچهها با وجود تمام سختیها، از مسیر خود بازنگردند و ایستادگی کنند.».

تعهد یا تخصص؟
سعی کردم قریشی را از فضای جنگ به روزمرگی بعد از دفاع مقدس بیاورم و پرسیدم، «بعد از جنگ چطور؟ چگونه به زندگی روزمره بازگشتید؟» جوابش وجودم را از شرم لرزاند: «روحیه آن زمان قابل مقایسه با امروز نیست. ما همیشه میگفتیم وقتی جنگ تمام شود، شاید روزی یقه ما را بگیرند و بگویند تقصیر شما بود که جنگ زمان زیادی طول کشید! واقعیت این بود که اگر جنگ نمیشد، ما هم درس و زندگیمان را میخواندیم، اما جنگ باعث شد بسیاری از افراد از درس و دانشگاه عقب بیفتند و زندگی ما تحت تأثیر قرار گیرد.
بعد از جنگ، وقتی بچهها به شهرها و زندگی عادی بازگشتند، با واقعیت سختی مواجه شدند، بسیاری از آنها شغل نداشتند، تحصیلات نداشتند و تجربهای که بتواند آنها را برای مسئولیتهای بعدی آماده کند، بسیار محدود بود. اوایل انقلاب، تأکید بر تعهد و وفاداری بود؛ میگفتند کسی که متعهد است، باید سرکار بیاید و مسئولیتی را به عهده بگیرد. اما وقتی پای تخصص و مدرک و تجربه وسط میآمد، بسیاری از بچهها هیچکدام را نداشتند و بنابراین در مسیر ورود به شغل و مسئولیتهای جدید با مشکل روبهرو میشدند.

صد نفر در مقابل ۷۰۰ تانک
اگر بخواهم صادق باشم واقعیت این است که بسیاری از درسهایی که باید از جنگ میگرفتیم از آن مغفول ماندهایم. برای مثال، در عملیات بدر یک گردان وارد عملیات شد، شهید و مجروح داد و حتی برخی مفقود شدند. در مرحله بعدی که دوباره به عملیات رفتند دیگر سه گروهان کامل نبود دو گروهان شده بود و این دو گروهان، با تعداد انسانی کم (صد و سی یا چهل نفر) یک خط را گرفتند که در مقابل آن، یک تیپ دشمن قرار داشت؛ حدود هفتصد تانک و سه هلیکوپتر! هر تانک پنجاه و دو تا پنجاه و پنج گلوله توپ داشت و بین هر دو تانک هم نیروهای پیاده دشمن حضور داشتند.
زمانی که ما رسیدیم پشت خاکریز، ارتفاعش سه تا چهار متر بود و هنگامی که بر میگشتیم همان خاکریز مرتفع تبدیل به تلی شده بود که ما مجبور بودیم دولا شویم تا پشت آن پناه بگیریم، آن هم باز از عقب کاملاً در معرض دید بود. بچهها با وجود این همه خطر، همانجا میماندند و مقاومت میکردند. آیا اینها دیوانه بودند؟ عقل نداشتند؟ یا پول میگرفتند؟ نه، اینها با عشق آمده بودند. بعضیها بعد از بازگشت، ده پانزده روز کارگری میکردند تا پولشان را تأمین کنند؛ هیچ حقوق ثابت و تضمین مالی وجود نداشت.
حالا آیا امروز جوانان ما چنین روحیهای دارند؟ بله، هستند، اما این فرهنگسازی نشده و نتوانستهایم این ارزشها را کامل به نسلهای بعد منتقل کنیم. در اوایل انقلاب و زمان جنگ، هیچکس مسئولیت نمیپذیرفت؛ هر کسی داوطلب میشد، با عشق و تعهد بودحقوق و مزایا هم خیلی محدود بود.»
نگاهم را به زیر انداختم و با خود گفتم صد نفر در مقابل چندصد تانک و چندین هلیکوپتر، ما چگونه از این میراث نگهداری کردیم؟ آیا نشانی از این قهرمانان داریم؟ آیا این مردان را به خوبی میشناسیم؟ آیا حاضریم فقط یک قدم بدون جنبه مالی برای دیگری برداریم؟

از میدان جنگ تا لاهه
مجید قریشی نگاهی کرد و گویی که افکارم را خوانده باشد ادامه داد:«بعد از جنگ، دیدیم که خیلی از بچهها مشکلات جدی دارند، از جمله کسانی که با اثرات شیمیایی مواجه شده بودند. این شد که دست به کار شدیم و NGO مستقل در سالهای ۷۳ و ۷۴ راه انداختیم. محل اولیه خیلی کوچک و محدود بود، اما با وجود این سختیها، فعالیتهای زیادی انجام دادیم. آن قدر موفق شدیم که لاهه ما را بهعنوان نماینده جمعیت مصدومین سلاحهای کشتار جمعی به رسمیت شناخت و یک کرسی بینالمللی به ما اختصاص دادند. سال به سال از ما دعوت میکردند که کسی را بفرستیم تا درباره موضوعات شیمیایی و اثرات آن در کنفرانسها صحبت کند. این کار بهقدری جدی و حرفهای بود که حتی رؤسای جمهور، رؤسای مجلس و دیگر مقامات کشورها با آن آشنا شدند. از سوی دیگر، ما اصرار داشتیم که مستقل باشیم و زیر نظر هیچ نهادی قرار نگیریم. میخواستیم حرفمان و مسیر کارمان تحت تأثیر دیگران قرار نگیرد.
حتی توانستیم اولین NGO در سردشت را راهاندازی کنیم، جایی که اولین بار مردم با حمله شیمیایی مواجه شدند. با اینکه حلبچه بیشتر معروف شد، ما اول از همه سردشت را ثبت کردیم و NGO زنان سردشت، «کانون طنین عیسی»، را راهاندازی کردیم. در این کار، تمامی همسران سردارانی که شهید شده بودند شرکت داشتند و من تنها مرد حاضر بودم. بنیاد شهید پیش از آن هیچ آمار دقیقی از زنان شهید نداشت، و ما این آمار را جمعآوری و مستند کردیم.
حرفهایی که فقط خدا میداند
در دانشگاه شهید بهشتی، خدا رحمت کند شهید طهرانچی که آن زمان رئیس دانشگاه بود، کنفرانسی بینالمللی درباره اثرات حقوقی استفاده از سلاحهای کشتار جمعی برگزار کردیم. مقالات زیادی ارائه شد و حتی صدا و سیما و شبکههای مختلف این برنامه را پوشش میدادند. در خلال آن، با جانبازان شیمیایی مصاحبه میشد یکی از جانبازان به من گفت: «آقای قریشی چی بگم؟» گفتم: «هرچی سختی کشیدی را بگو». با تعجب از من پرسید: «همه را بگویم؟» گفتم: «آره بگو». وقتی صحبتهایش تمام شد؛ تهیه کننده آرام به من گفت تمام حرفها قابل پخش نیست، با لبخند سری تکان دادم و گفتم: «اشکالی ندارد، عالم محضر خداست، این حرفها روزی جایی ثبت خواهد شد.» این مسیر نشاندهنده همان روحیهای بود که از دوران جنگ داشتیم: کار با عشق، شجاعت، استقلال و مسئولیتپذیری، حتی در سختترین شرایط و بدون چشمداشت مالی.

جای خالی پشت میز نشینان در جنگ
بی آنکه چیزی بپرسم با صدای مجید قریشی از افکارم بیرون آمدم: «جنگ ما اصلاً جایی نبود برای خودنمایی یا نمایش جلوی دوربین. هیچکس نمیرفت جلوی خمپاره یا تیر دشمن تا دیده شود یا داستان بسازد. آنجا، خطر همسایه شما بود. بیشتر مسئولینی که اسمشان را امروز میبریم، حتی پا به پشت خط مقدم هم نگذاشتند. خیلیها اصلاً نرسیدند که بفهمند شرایط واقعی جنگ چه بود.
اما در همان روزها، بعضیها بودند که پایشان را فراتر از ترس گذاشتند. شهید مدنی، شهید شاهآبادی، کسانی بودند که با اصرار، به خط مقدم میآمدند. آنها میدانستند بچهها در خطرند، اما حاضر بودند کنارشان باشند. در آنجا برخی حتی ساعت و روز شهادتشان را میدانستند. آن روزگار، جایی بود که مسئولیت و شجاعت واقعی معنا پیدا میکرد، نه ژست و نمایش. وقتی به آن روزها نگاه میکنم، حسرت میخورم؛ چون امروز دیگر آن روحیه و آن شجاعت تکرار نمیشود، و بسیاری از مسئولینی که امروز درباره جنگ حرف میزنند، خودشان پای خط نبودند تا ببینند واقعیت چه شکلی بود.»
قطعنامه را پذیرفتیم ولی صلح را شکستند
درباره اینکه بعد از جنگ چه احساسی را تجربه کرده میپرسم و میگوید، «وقتی فهمیدیم جنگ تمام شده، مثل خیلیهای دیگر ناراحت شدیم، اما نه از سر خوشی یا بیخبری، بلکه چون تجربه به ما نشان داده بود که همیشه در تاریخ، خیانت و فرصتطلبی وجود داشته و دارد ما میدانستیم که عراق در موقعیت ضعف است و قبول قطعنامه به معنی بازگشت صلح واقعی نبود؛ دشمن هنوز نفس میکشید و منتظر فرصت بود.
واقعیت این بود که ما دوست داشتیم جنگ با اقتدار تمام شود و برگردیم پیش خانوادههایمان، اما وقتی شما ضعف نشان میدهید، دشمن جسور میشود. بعد از پذیرش قطعنامه، صدام دوباره حمله کرد، تا جاده اهواز-خرمشهر پیش رفت و حتی منافقین با او همراه شدند. اما نیروهای ما عقبنشینی نکردند و مقاومت کردند.
این تجربه به ما آموخت که هرگاه دشمن ضعفتان را ببیند، برای حمله مصمم میشود؛ با نشان دادن قدرت، کسی دست به تجاوز نمیزند. جنگ برای ما فقط نبرد خاک نبود؛ درس بود برای همه نسلها درباره اقتدار، هوشیاری و ارزش مقاومت. حالا هم همین اتفاقات در حال تکرار است؛ اگر دشمن بفهمد شما ضعیفید، بدون شک به شما حمله میکند، این مسئله حتماً باید جدی گرفته شود.»
ما باخت نمیدهیم
نفسی کشیدم و با اینکه میتوانستم حدس بزنم مجید قریشی و خانواده اش هیچ گاه تهران را در آن دوازده روز تجاوز رژیم صهیونیستی ترک نکردند؛ پرسیدم: «جنگ دوازده روزه، شما کجا بودید و چه حسی داشتید؟»
مجید قریشی لبخندی زد و گفت: «وقتی شب اول این اتفاق افتاد، ما در مسجد بودیم. صبحش، قبل از اینکه کاملاً بفهمیم جنگ شروع شده، صداهایی میآمد؛ خبرهایی داشتیم که ممکن است حملهای در کار باشد، ولی دقیق نمیدانستیم کی و کجا. واقعیتش، خودم ترسی نداشتم، اما وقتی وارد مسجد شدیم، دیدم بعضیها میترسند؛ یکی میگفت چی شده؟ و ما برای اینکه آرامش را به جمع برگردانیم میگفتیم بابا هیچی صدای کولر بود؛ ما بیشتر به صداها و وضعیت غیرعادی عادت کرده بودیم. طبیعی است که بعضیها ترس داشته باشند، مخصوصاً کسانی که تا آن روز چنین شرایطی را ندیده بودند.
روحیهای که ما به دنبال آن بودیم، در همان دوازده روز خودش را نشان داد؛ مردم هوای هم را داشتند، کنار هم بودند و از یکدیگر حمایت کردند قطعاً اگر کنار هم باشیم، میتوانیم در سختترین شرایط هم مقاومت کنیم. در طول این هشت سال دفاع مقدس، وجبی از خاک ایران از دست نرفت، نه به خاطر فرماندهان و تجهیزات، بلکه به خاطر ایمان و توکل بچهها به خدا.».
مهم قلبی است که برای ایران بتپد
پرسیدم اگر دوباره جنگ بشود در میدان حاضر خواهید شد؟ و جوابش، دور از ذهن نبود: «اگر دوباره جنگی شود، بله، من میروم. این چیزی است که از تجربههای خودم در دهه هفتاد و دوران جنگ میگویم. کسی که به جنگ دشمن میرود، باید عشق به میهن داشته باشه، باید وظیفه خودش بداند و بخاطر همین تا زمانی که زندهام برای ایران در خط مقدم حاضر خواهم شد.»
هنوز صدای واژهها در فضای اتاق مانده، اما او دیگر نیست. همان لحظهای که مصاحبه تمام میشود، بیآنکه درنگ کند، مسیر خروج را در پیش میگیرد. نه به پشت سر نگاه میکند، نه چشم انتظار تحسین کسی میماند. گویی عجله دارد به سکوت خودش برسد، به جایی دور از نورافکنها و واژههای پرزرقوبرق. قدمهایش آرام اما قاطع است؛ درست مثل دلش که از هیاهوی دنیا بینیاز مانده. او نمیماند تا تعریف بشنود و غرور در چهرهاش برق بزند. او میداند که حقیقت، بیصداست. میداند که بزرگی، در همان لحظهای است که بیهیچ ادعایی از قاب نگاهها بیرون میرود. همانند دوستان شهیدش و همین است رمز ماندگاریشان؛ این شتاب بیاعتنا برای رفتن، این فرار از ستایش، این فروتنی بیپایان، که از آنها مردانی بیادعا ساخته؛ و چه شایستهاند برای این لقب.
آخرین دیدگاهها