ناگفته‌هایی از دفاع مقدس؛ از اپراخوانی تا راز دسته آلمان‌ها

خبرگزاری مهر – مجله مهر: اولین بار که پایش به میدان جنگ رسید، هنوز نوجوانی پانزده‌ساله بود. می‌گفت: «وقتی قدم به جبهه گذاشتم، هرگز حس نکردم کودک ناتوانی‌ام که از او کاری برنمی‌آید. برعکس، با دیدن خودم در میان یاران، دریافتم که حتی بزرگ‌ترها نیز می‌توانند از این قافله عشق جا بمانند، و حضور من در این خاک، تنها لطف و موهبتی از جانب خداوند بود.» در این گفت‌وگو، پای صحبت سید مجید قریشی، جانباز کشورمان طی هشت سال جنگ تحمیلی نشستیم و به روزگاری سفر کردیم که ایران زیر باران آتش بعثی‌ها مقاوم ایستاده بود؛ سال‌هایی تلخ اما به یاد ماندنی، که سرزمین ما در برابر جهانی صف‌کشیده تنها ماند، اما با صلابت و ایمان، حتی یک وجب از خاک خود را به دشمن نسپرد.

آرام نشسته بود و به اطراف نگاهی می‌انداخت و بعد با تواضع گفت: «من زیاد عادت به دوربین ندارم.» لبخندی زدم و با خودم گفتم بخاطر همین است که به این نسل لقب قهرمانان غریب را داده‌اند؛ اما با شنیدن صدای سه دو یک، بفرمائید؛ نگاهی به من کرد، و گویی منتظر بود همان حرف‌هایی را بزند که هربار دوره‌اش یک درس تازه برای زندگی است.

ناگفته‌هایی از دفاع مقدس؛ از اپرا خوانی تا راز دسته آلمان‌ها

ره صد ساله در یک شب

اولین سوالم را پرسیدم: آقای قریشی از حال و هوای جبهه برامون بگید.

چشمانش را به زمین دوخت گویی تمام خاطرات تلخ و شیرینش را از نظر گذراند و گفت: «بعد از عملیات بیت‌المقدس، من تقریباً تا پایان جنگ در جبهه بودم. دیپلم را گرفتم، اما فرصت رفتن به دانشگاه نصیبم نشد. شاید نسل امروز که جنگ را تجربه نکرده، فقط با کلمات شهید و شهادت آشناست، اما واقعیت جنگ چیز دیگری بود. آنجا روحیه‌ای بود که افراد را به هم نزدیک می‌کرد؛ روحیه‌ای پر از دوستی، رفاقت و ایثار.

خیلی از کسانی که اوایل به جنگ می‌آمدند، ترسیده بودند یا خصلت‌های ناخوب داشتند، اما وقتی وارد این جمع می‌شدند، ترس‌شان فرو می‌ریخت و کم‌کم ویژگی‌های منفی از بین می‌رفت. به جای آن، صفات خوب و مثبت شکل می‌گرفت؛ همان صفاتی که انسان را در شرایط سخت، قوی و متحد می‌کرد. این مناطق آن‌قدر ساده، باصفا و بی‌ریا بودند مرحوم علامه طباطبایی می‌گفتند: این‌ها ره صد ساله را یک شبه رفتند. کاری که عرفا با سال‌ها ریاضت انجام می‌دهند، این بچه‌ها هم همین‌گونه بودند در همان سن کم، در ابتدای انقلاب کاری انجام دادند کارستان، اگر چند سال بعد از انقلاب را هم در نظر بگیریم، آنچه که از توان خودشان برمی‌آمد، واقعاً فراتر از تصورات بود.

از نماز تا شوخی و ورزش در جبهه

باور نکنید که آنجا همیشه فقط دعا و نیایش و گریه و زاری بود؛ شوخی و خنده هم به اندازه خودش جریان داشت. هر روز صبح بچه‌ها از خواب بیدار می‌شدند، نماز صبح می‌خواندند، وقتی صبحگاه برگزار می‌شد و پس از آن صبحانه را می‌خوردند. هر روز یک نفر یا دو نفر شهردار بودند؛ یعنی مسئولیت ظرف شستن و آماده کردن غذا را بر عهده می‌گرفتند. نه اینکه همه بنشینند و این کارها را یک یا دو نفر انجام دهد، بلکه با تقسیم وظایف بین افراد، نظم و هماهنگی برقرار می‌شد.

بعد از آن، بچه‌ها وقتی کلاس یا برنامه آموزشی نداشتند، به کارهای خودشان می‌پرداختند. یک گروه می‌رفت والیبال، گروه دیگر فوتبال، بعضی‌ها هم بازی‌های مثل هفت‌سنگ و… انجام می‌دادند. اگر تابستان بود و فصل شنا، استخر هم می‌رفتند. به این ترتیب، انواع و اقسام ورزش‌ها و بازی‌ها، روزها را پر می‌کرد و تا ظهر ادامه داشت. بعد از ظهر هم همین روند بود تا قبل از نماز. آنجا روحیه‌ای فوق‌العاده حاکم بود؛ همه تلاش می‌کردند چیزهایی که بلد بودند را به هم یاد بدهند.

در جبهه اصلاً کسی تنها نمی‌ماند. حتی بچه‌هایی که شرایط خانوادگی سختی داشتند، ممکن بود روحیه‌شان افسرده باشد، اما وقتی وارد جمع می‌شدند، کسی اجازه نمی‌داد تنها بمانند یا در فکر خود فرو روند. شادی‌ها و لحظات خوب را با هم تقسیم می‌کردند و همین روحیه در عملیات‌ها هم تأثیر خودش را نشان می‌داد، مثلاً یکی از شادترین لحظاتی که تجربه کردم زمانی بود که من برای هم‌رزمانم از اندیمشک هندوانه خریدم و برای بچه‌ها آوردم.»

از خودگذشتن اولویت بود

وقتی جمله‌اش را تمام کرد، بی‌اختیار به یاد آن دیالوگ معروف در اخراجی‌ها افتادم (شما به ساز دنیا می‌رقصید، یا دنیا به ساز شما؟) گویی آن مردان شجاع روزگار، با همه سختی‌ها و خطراتی که همچون سایه تعقیبشان می‌کرد، آگاهانه با همان موسیقی مرگ -موسیقی‌ای که برای من و شما هولناک و دهشت‌آور است -دلیرانه جنگیدند، که معنایش همان زندگی بود، همان ایستادگی و تسلیم‌نشدن بود. آن‌ها مجال ندادند حتی لحظه‌ای تردید یا درنگ در دل‌هایشان جوانه بزند؛ چنان پای بر زمین داغ نبرد کوبیدند؛، که انگار از مرگ، پلی برای رسیدن به جاودانگی ساخته بودند.

قریشی ادامه می‌دهد: «قبل از رفتن به منطقه، وقتی غذا می‌آمد، هیچکس اول برای خودش برنمی‌داشت. حتی اگر از سی نفر فقط غذا برای ده نفر بود، همه به فکر دیگران بودند. یکی می‌گفت: من امروز نمی‌خورم، حال خوبی ندارم، دیگری می‌گفت: نه، بگذار فلانی بخورد. به این ترتیب، خودشان را محور قرار نمی‌دادند و غذا را تقسیم می‌کردند.

فشنگ‌ها بیت‌المال است

این روحیه همکاری و حساسیت به اموال، در عملیات هم آشکار بود؛ حتی در مصرف فشنگ‌ها، بچه‌ها بسیار حساب‌شده عمل می‌کردند. هر گلوله و هر آرپی‌جی را دقیقاً در زمان و فاصله درست استفاده می‌کردند. مثلاً گلوله آرپی‌جی را در فاصله سیصد متری شلیک نمی‌کردند، بلکه منتظر می‌ماندند تا دشمن به صد یا صد و پنجاه متر برسد. همه این‌ها نشان می‌داد که امکانات جمع و بیت‌المال، متعلق به همه است و هیچکس برای خود سوءاستفاده نمی‌کرد. اگر بخواهیم این روحیه را با وضعیت امروز جامعه و مسابقه برای ثروت و اموال عمومی مقایسه کنیم، واقعاً تفاوت چشمگیری دیده می‌شود. آنجا همه با هم مراقب منابع جمع بودند و این حس مسئولیت‌پذیری و گذشت، پایه و اساس زندگی‌شان بود.»

ناگفته‌هایی از دفاع مقدس؛ از اپرا خوانی تا راز دسته آلمان‌ها

قهرمانانی با کمترین مهمات

سرم را پایین انداختم، تیتر خبرهایی که در این چندساله همواره جلوی چشمانم بود همانند طوفانی ذهنم را پریشان ساخت، با کدام اختلاس از چشمان صادقش خجالت بکشم؟ از پرونده چای دبش؟ از احتکارهای گوناگون؟ یا از پرونده‌های چند هزار میلیاردی که از اموال این مردم به تاراج برده شد؟ سرم را که بالا آوردم، مجید قریشی حرف‌هایش را از سر گرفت: «در سال ۱۳۶۰ بیش‌تر نیروها هم‌سن‌وسال بودند، بعضی از همین نوجوان‌ها – با تجربه‌ای که فقط از درگیری‌های کردستان داشتند – فرمانده گردان شدند. با وجود سن کم، در خط مقدم و سخت‌ترین عملیات‌ها فعالیت‌هایی می‌کردند که فراتر از انتظار بود؛ خیلی‌هایشان فقط ۱۵ یا ۱۶ سال داشتند و بزرگ سال‌هایشان ۲۰ ساله بودند. سال ۱۳۶۲ هم که تازه‌واردها آمدند، همین بچه‌های جوان و کم‌تجربه بار اصلی گردان را به دوش می‌کشیدند؛ کارهایی می‌کردند که اگر امروز تعریف شود، باورکردنی نیست.

اما با این حال، اوایل جنگ بسیار سخت بود. ما با ارتشی مواجه بودیم که به شدت مسلح بود، و از دو بلوک شرق و غرب پشتیبانی می‌شد؛ ماهواره، تجهیزات پیشرفته و همه امکانات را داشتند. اما ما تقریباً هیچ چیزی نداشتیم. وقتی به اوایل جنگ و موقعیت آبادان نگاه می‌کنیم، نیروهای عراقی هنوز در آن سوی منطقه کرخ نور مستقر بودند؛ از سرای حسینیه تا شادگان، همه چیز تحت کنترل دشمن بود. اگر ماشینی حرکت می‌کرد، شلیک می‌شد.

حتی در مراحل اول جنگ، مثل عملیات بستان و شکستن حصر آبادان، مسیر خرمشهر به طور کامل باز نشده بود. در ایستگاه هفت، بچه‌ها تنها هفت تا ده فشنگ داشتند تا در برابر دشمن مقاومت کنند. تصور کنید، جوانانی کم‌تجربه، با دست‌های خالی، اما دل‌های پر از شجاعت، چگونه توانستند بر محدودیت‌ها غلبه کنند و عملیات موفقی انجام دهند. هر گلوله‌ای که مصرف می‌شد، با دقت و حساب شده بود.

آن زمان، بنی‌صدر به عنوان رئیس‌جمهور همکاری نمی‌کرد، و ما با همان تعداد محدود فشنگ، باید در برابر دشمن مقاومت می‌کردیم که ما را محاصره کرده بود. این فشنگ‌ها برای اسلحه‌هایی مثل برنو و ام ۱ بود؛ نه مسلسل‌هایی که بتوانند به طور اتوماتیک شلیک کنند، مثل کلاش یا ژ ۳. یعنی واقعاً جوانانی کم‌تجربه، با سلاح‌های محدود، باید مقابل ارتشی مجهز و محاصره‌کننده می‌ایستادند. دشمن فکر می‌کرد می‌تواند شهر را یک روز یا نهایت در دو روز بگیرد، اما بچه‌ها چهل و پنج روز در خرمشهر ایستادند. این مقاومت و روحیه، به نسل بعد منتقل شد. بسیاری از این جوانان تجربه جنگ نداشتند، اما هر تجربه‌ای که کسب می‌شد، با خون و فداکاری به دست می‌آمد؛ یکی شهید می‌شد، دیگری زخمی می‌شد، و این‌ها همه بخشی از مسیر پرهزینه یادگیری و مقاومت بود.»

راز دسته آلمانی‌ها در جبهه

غم در چشمانش دویده بود، گویی فقط با گفتن خاطرات آن زمان‌ها دلش به همان خاکریز ها بازگشته بود؛ نفسش را فرو داد و با لبخندی که آغشته به دلتنگی بود ادامه داد: «با تجربه‌ای که به دست آورده بودیم، یاد گرفته بودیم چطور روحیه بچه‌ها را بالا نگه داریم، حتی وقتی قرار بود به عملیات برویم. برای همین، کارهایی انجام می‌دادیم تا بچه‌ها شاد باشند. شعرهای خاصی داشتیم که اسم بچه‌ها را در آن جایگزین می‌کردیم و با این کار، هم حس نزدیکی و رفاقت ایجاد می‌شد و هم ترس و اضطراب قبل از عملیات کمی سبک‌تر می‌شد. از سال ۶۱ به بعد، جنگ با شهید و شهادت عجین شده بود؛ همه می‌دانستند که وقتی وارد جنگ می‌شوند، ممکن است عمودی بیایند و عمودی برگردند، یا عمودی بیایند و افقی برگردند. اما با همین شرایط، شوخی و شادی هم بخشی از روحیه بچه‌ها بود. روی سینه یا پشت‌شان قلب می‌کشیدند به نوعی که اگر گلوله‌ای برخورد می‌کرد همانند همان نقاشی‌هایی بود که تیری از قلب عبور کرده.

سال ۶۱ یک دسته شکل دادیم که به آن (دسته آلمان‌ها) می‌گفتیم. این دسته در لشکر معروف شد و حتی زبان مخصوص به خود را هم داشت، آلمانی! البته واقعاً آلمانی صحبت نمی‌کردیم، بلکه با کلمه‌های فرضی مثل (هانس کریچ واچ)، بچه‌ها به شکل شوخی با هم ارتباط برقرار می‌کردند و لحظاتی از شادی و همبستگی خلق می‌شد. در عملیات والفجر مقدماتی خاطره‌ای هست که همیشه در ذهنم مانده. یکی از آن‌ها درباره یک راننده ترک زنجانی است که بر اثر اصابت خمپاره زخمی شده بود. بچه‌ها وقتی به او رسیدند، توقع داشتند صدای شکایتش را از درد بشنوند اما راننده زخمی به جای آنکه نگران خودش باشد، با لبخند به بچه‌ها گفته بود: «هانس کریچ واچ!»

ناگفته‌هایی از دفاع مقدس؛ از اپرا خوانی تا راز دسته آلمان‌ها

ابراهیم هادی را دیدم

و او درباره برخورد ناگهانی‌اش با ابراهیم هادی ادامه می‌دهد: «او را در ابتدا نمی‌شناختیم. حدود پانزده سال بعد، وقتی اسم ابراهیم هادی در کشور شناخته شد، فهمیدیم که او چه کسی است، آخرین گروه بازمانده از گردان کمیل، دو یا سه نفر بودند. شبی داشتیم پست می‌دادیم و فکر کردیم عراقی‌ها آمده‌اند، بچه‌ها گفتند: بزن عراقی هستند! اما من گفتم: نزنید، بگذارید ببینیم کیست. جلوتر که رفتیم، دیدیم آن‌ها از همان گردان کمیل تهران بودند؛ آخرین بازماندگان. ما آن‌ها را نمی‌شناختیم، اما بعدها وقتی خاطرات ابراهیم هادی نوشته شد، فهمیدیم که چقدر نزدیک هم بودیم و چه تجربه‌های مشترکی داشتیم.»

جزیره‌ای که مجنون، اپرا خوانی بود

مجید قریشی به من نگاهی انداخت و ناگهان پرسید: «تاحالا اپرا خوانی شنیدی؟» تعجب کردم، در پاسخ گفتم نه؛ لبخندی زد و گفت: «ما هم اپرا رفتیم، هم اپرا خوانی شنیدیم؛ اونم دقیقاً وسط میدون جنگ.

در عملیات خیبر، حدود بیست ساعت با قایق در آب بودیم. وقتی به دشمن رسیدیم، از ضلع شمالی جزیره مجنون وارد شدیم و باید به ضلع جنوب غربی می‌رفتیم، در حالی که از آن طرف بچه‌های حاج همت جلو می‌آمدند. مناطق جزایر را اگر دیده باشید، اطراف همه باتلاق و نیزار است؛ فقط جایی هست که ماشین بتواند رد شود، و اگر کسی بخواهد از روی باتلاق برود، باید خیلی حساب شده حرکت کند. زاویه حضور ما باعث می‌شد که دشمن نفرات ما را ببیند و شلیک کند، در حالی که ما باید با این شرایط سخت پیش می‌رفتیم.

در همین دسته آلمان‌ها، خدا رحمت کند، رفیقی داشتیم به نام سید مرتضی که (اپرا خوان) بود. یعنی مثل کسی که روی صحنه اپرا اجرا می‌کند، صدایش پرطنین و هیجان‌انگیز بود و هیکلی هم داشت که همه را تحت تأثیر قرار می‌داد. حضور او در جمع، روحیه بچه‌ها را بالا نگه می‌داشت. وقتی به جزیره رسیدیم و در ضلع جنوب غربی مستقر شدیم، هنوز عراقی‌ها پاتک خودشان را شروع نکرده بودند. ما می‌توانستیم آن‌ها را ببینیم و حتی با هم احوالپرسی کنیم. ساعت یازده صبح، خاطرم هست که بر طبق همان رسم دسته آلمان‌ها گفتم: در سال ۱۹۴۵، دسته آلمان وارد جزیره مجنون شد. شهید ابوالفضل اسدی همان موقع گفت: هانس کریچ واچ! کلامی که در دسته آلمان‌ها داشتیم. از طرف دیگر، سید مرتضی شروع کرد به اپرا خواندن و این جریان تا ساعت یک ادامه داشت.

-خندیدم و پرسیدم: «کدام یک از تجربه‌های جنگی در ذهنتون ماندگار شدند؟»

قریشی جواب سوالم را این گونه داد: «قبل از عملیات، تجربه‌هایی که با خون به دست آورده بودیم به کمک‌مان آمد. از دزفول چهل تا بیلچه خریدیم؛ فهمیدیم زمین جزیره سخت است و باید برای پیشروی و عملیات آماده شویم. این بیلچه‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد و به کمک آن‌ها توانستیم پیش روی کنیم. در همان زمان، دشمن تک‌تیرانداز داشت و تیرهایش به شکم و پهلوی ما می‌خورد. جلویی‌ها به مهمات نیاز داشتند، اما در منطقه خود عراقی‌ها بودیم و هنوز پل و امکانات تدارکاتی ما نرسیده بود. بچه‌ها با شجاعت، جعبه‌های تیربار و نارنجک‌ها را از گودال به گودال زمین که کنده بودند، پرتاب می‌کردند.

با وجود روحیه‌ای که بچه‌ها داشتند و با اینکه بسیاری‌شان شهید شدند، از جمله بخشنده، هیچ وقت این‌طور نبود که دیگر رزمنده‌ها خودشان را ببازند یا تسلیم شوند. حتی در سخت‌ترین شرایط، اگر کسی زخمی می‌شد، گریه و زاری نمی‌کردیم. می‌رفتیم بالای سرش و می‌گفتیم: مجید جون، قربونت، دمت گرم، هوای مارو هم داشته باش! و بعد جنازه را عقب می‌کشیدیم تا حداقل صدمه بیشتری به او وارد نشود.»

ناگفته‌هایی از دفاع مقدس؛ از اپرا خوانی تا راز دسته آلمان‌ها

نیمی از جانم برای ایران

در همان لحظه، گویی صدای آن سوت آشنا، همان نغمه جاودانه از کرخه تا راین، در ذهنم پیچید. آهنگی که یادآور رفتن بود؛ رفتنی بی‌بازگشت. همه رفتند و دیگرانی که ماندند، نشانی از قهرمانی خود داشتند؛ یکی نشانش بر جای خالی پاهایش بود، یکی بر دستانش و دیگری بر چشم‌هایش. گویی تمامی این نشان‌ها سندی روشن برای تقدّم و فداکاری در پیشگاه خداوند است؛ و ما ماندیم… ما ماندیم با سری که در برابر آنان که بی‌باکانه از مهم‌ترین دلیل زنده بودنشان – از جانشان – گذشتند، از شرم به زیر افتاده است. آنان رفتند تا من و شما، تا ایرانمان، هیچ‌گاه در برابر حرف زور و ستم، سر خم نکند.

دمی که گذشت، ادامه دادم: «اولین بار کجا جانباز شدید؟» مجید قریشی خندید گویی به یاد نشانه‌هایی افتاد و گفت: «من اولین بار در عملیات خیبر زخمی شدم؛ موج خمپاره‌ای باعث شد جلوی صورتم آسیب ببیند و بینایی چشم راستم را کاملاً از دست دادم. حتی موج انفجار به گونه‌ای بود که بینایی چشم چپم هم به خطر افتاده بود. چند نفر از بچه‌ها آمدند و مرا نجات داند. این، اولین مرحله‌ای بود که مجروح شدم و پس از آن در عملیات بدر حضور داشتم. دومین بار در عملیات والفجر هشت بود، وقتی دشمن داشت ما را دور می‌زد و تقریباً هلال محاصره‌شان کامل می‌شد، یکی از بچه‌ها گفت: فرار کنید! در حین اینکه کداممان برویم و بمانیم یک پسر قزوینی به من گفت: شما بروید. ما گفتیم: نه، ما می‌ایستیم. و بالاخره تصمیم بر این شد که ما برویم؛ او وسط ستون عراقی‌ها را با آرپی‌جی مورد حمله قرار می‌داد و همین کار اجازه می‌دادید ما عقب برویم.»

در میانه صحبتش کمی مکث کرد و من به یاد دیالوگی در فیلم تنگه ابوقریب افتادم (اونا می خوان از تنگه رد شن، ولی نمیدونن اول باید از جنازه ما رد شن.) در مسیر عقب‌نشینی، حدود پانصد متر از خط خودمان فاصله گرفتیم که ناگهان خمپاره‌ای به ما خورد. من از ناحیه پای چپ زخمی شدم و موج انفجار بسیار اذیت‌کننده بود، به‌طوری که بچه‌ها مجبور شدند مرا روی دوش بگیرند و عقب ببرند. این دومین بار بود که در طول جنگ زخمی می‌شدم و یکی از آن صحنه‌های سخت و به‌یادماندنی بود.»

در مقابل ما، دنیا صف بسته بود

با دقت بیشتری به چهره اش نگریستم تنها چیزی که توجه مرا به خود جلب می‌کرد، نه چشمانش بلکه چین و چروک‌هایی بود که همانند موج‌های آرام دریا بر صورتش نقش بسته بودند و موهای سفیدی که سالیان سال شاهد صحنه‌هایی بودند که شاید اکنون کمتر کسی از ما حتی تاب دیدن آن را داشته باشد، از او پرسیدم: «از عملیات‌هایی که در آن زمان انجام دادید برایمان تعریف کنید، عملیات‌ها چگونه انجام می‌گرفت و حس و حالتان در آن زمان چگونه بود؟»

قریشی کت خاکستری‌اش را کمی صاف کرد و نگاه تیزش را مجدد به زمین دوخت؛ گویی از پس تمام خاطراتش آن لحظات سخت و طاقت‌فرسا را به خاطر می‌آورد که با راحتی زندگی امروز عوضشان نمی‌کند: «در مسیر عملیات بدر، هر بار که جلو می‌رفتیم، دشمن هم آگاه‌تر می‌شد. مثلاً اگر سیم‌خارداری نبود، درست می‌کردند؛ اگر موانع نداشتند، ایجاد می‌کردند. واقعاً هر چیزی انجام می‌شد همان توصیه‌های اندیشکده‌های اروپایی و آمریکایی بود و بعثی‌ها در عمل پیاده می‌کردند؛ می‌توان گفت که میدان جنگ، یک نوع آزمایشگاه عملی برای این تاکتیک‌ها بود. با سخت‌تر شدن عملیات‌ها، فرماندهان تلاش می‌کردند تجربه‌ها را تقسیم کنند؛ گردان‌های قدیمی‌تر در مرحله‌های اولیه وارد می‌شدند و نفرات جدیدتر برای مرحله بعدی.

نمازی که نردبانی به سوی خداوند شد

شهید راست گردانی که یک پسر ترک‌زبان بود خدا رحمتش کند، خیلی ساکت بود و با کسی حرف نمی‌زد. بچه‌ها با او بازی و شوخی می‌کردند تا کمی از این سکوتش را بشکنند. در آموزش غواصی در تبریز، یادم هست که دفتر صد برگ قرمز رنگی دستش بود. یک روز آمد و هنگامی که به یک نفر اشاره می‌کرد از من پرسید: آقای قریشی، این کیه؟ من در جواب گفتم فلانی، بعد مجدداً دستش را به سمت شخص دیگری گرفت و گفت او کیست؟ بعد کمی گذشت و من متوجه شدم که دارد چهل نفر مؤمن را جدا می‌کند تا در نماز شب دعا کند، همان موقع لبخندی زدم و گفتم: ما رو هم جزو همان نفرات قرار میدی؟ وقتی پرسیدم، گفت: آره، حتماً.

یادم هست در عملیات بدر، روز سوم، یک توپ مستقیم تانک به سمت سنگر شلیک شد. وقتی رسیدم بالای سرش، او (شهید راست‌گردانی) آخرین لحظات زندگی‌اش را سپری می‌کرد. صدای ناله‌ای که از گلویش بیرون می‌آمد، هنوز در ذهنم مانده است؛ صدایی که پر از درد و مقاومت بود، اما همزمان نشان از آرامش در دل داشت. با همان نفس‌های آخر، نگاهش به من دوخته شد و من با صدای آرامی گفتم چهل نفر را فراموش نکن.»

ناگفته‌هایی از دفاع مقدس؛ از اپرا خوانی تا راز دسته آلمان‌ها

فقط خدا بود نه من و شما

لبخندی زدم و از او خواستم برایمان از زمانی بگوید که تنها خدا و یاد او یاورشان بود، دستی بر صورتش کشید و با چشمانی مملو از اطمینان و با آرامشی مثال‌زدنی گفت: «برخی از بچه‌ها تعریف می‌کردند که چشم در چشم با عراقی‌ها ایستاده بودند و فاصله‌شان به دلیل نبود کوه، فقط دو متر بود. اما در دل، همان آیه معروف را می‌خواندند: «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ». انگار واقعاً این آیه یک حائل معنوی ایجاد می‌کرد؛ چیزی که باعث می‌شد عراقی‌ها نتوانند آن‌ها را ببینند.

بچه‌ها می‌گفتند، زبان‌مان بند آمده بود، اما در درونمان همان نجوای آیه جاری بود. دشمن به ما نگاه می‌کرد، مثل اینکه بخواهند به ما شلیک کنند، اما واقعیت این بود که ما دیده نمی‌شدیم، نگاه دشمن بر روی ما بود، اما آن‌ها هیچ کاری از پیش نمی‌بردند؛ انگار آن نیروی نامرئی بین ما و آن‌ها تنها قدرت ایمان و توکل بود. بخاطر همین است که اگر کسی بگوید (فرماندهی من خوب بود، یا من فلان کار را کردم که چنین شد) باید بدانیم که واقعیت این نیست؛ بسیاری از تصمیم‌ها و عملیات‌ها، با هدایت و عنایت خدا سبب شد تا سرنوشت جنگ به پیروزی تغییر پیدا کند.

بنابراین، چیزی که جنگ را نگه داشت و نیروها را ثابت قدم کرد، توکل به خدا و روحیه همدلی و حمایت متقابل بود. حتی وقتی امروز قدرت موشکی و تجهیزات بازدارنده ما مطرح می‌شود، باز هم آنچه بیش از همه ما را حفظ می‌کند، همان ایمان و توکل به خداست.»

ادامه دارد…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.